چقدر آشنا
میخام پیرشم...یه شبه....میخام یه شبه اونقدر پیر شم که دیگه منو نشناسی.
روی نیمکت،کنار درخت همیشه بهاری بشینم که تو هر شب از اونجا رد میشی...
و تو رو نگاه کنم..که تو سیاهی شب بهم نزدیک و نزدیک تر میشی...باچشمای مشکی رنگت بهم نگاه میکنی که با کمری خمیده و صورتی خسته...با چشمایی پر از بغض.که هر لحظه ممکنه ازشون سیل اشک سرازیر بشه...نشستم و به چشمای مشکیت،چشم دوختم.