پرندهی مهاجر
بلاتکلیفم مانند آن پرنده ی مهاجری که
از دسته اش جا مونده...
کسی هم نبودنش را حتی حس هم نمی کند..
نه میتواند برود،نه میتواند برگردد..
چاره ای نیست باید...
بروم..
آنان که حتی نبودنم را...
حس هم نمی کنند...
لیاقتم را ندارند...
پس..
خودم را،رها میکنم...
رها میکنم خودم را،پرواز را...
هر چه باداباد....
زمین میخورم اما...
خودم را از آنان دریغ میکنم...
شاید روزی،جایی....
برای نبودم...
حسرت بخورند.
Amir-lonelyprince